4 ) سرباز صفر
شب بود. و سربازی که از جنگ با خویش باز میگشت. جنگ به صلح انجامیده بود.
سرباز، صفر بود. ساده. اولین بارَش بود زندگی میکرد. رفت نشست روی نیمکت جداماندهای از پارک خلوتی که آسمان داشت. نشست آنجا و در آسمان ابری به همهی جنگهایش با خودش نگاه کرد. و بعد به همهی جنگهای دیگران نگاه کرد. جنگهای سختتر. سهمگینتر. و بعد به خودِ آسمان. آن وقت همهی جنگها را در سکوت به آسمانِ پر از ابر فریاد زد…
پشت آن ابرهای آن غروب غمگین روحِ جهان بود و حکمت او که خطا نمیکرد و جز مهر نمیورزید. نگاه کرد به آرامشی که کَمکَمَک دوید میان تشویش ابرها و به آسمانی که غروب شد. به بادی که وزید و بارانِ نمنمی که گرفت. نگاه کرد به آرامشی که او فرستاد و برای خودش و برای تمام سربازها صبر و زیبایی خواست…
شب بود، و سربازی که از جنگ با خویش برمیگشت بُهتِ حیات را در سکوت شب و تنهایی آدمها تاب نیاورد. گریست. اشکهایش شیرین بود… شب بود و خدا بود و همیشه هست.