5 - در کوی نیک نامان
حدود ده روز پیش یکی از بهترین دوستانم در تصادف رانندگی کشته شد (که من میگم شهید شد) .
وقتی خبرش را دادند هر کسی یک واکنشی نشان می داد. یکی بهت زده می شد و یکی توی خودش فرو می رفت و یکی اشک می ریخت و …
ولی همه ، همه ی کسانی که صفورا را می شناختند متفق القول می گفتند عجب آدمی بود …
این “عجب آدمی بود ” از خوبی اش بود . از این که با سن کمش چه کارها که نکرده بود و چه اثراتی از خودش به جا نگذاشته بود.
گاهی می نشستیم و هر چه حساب و کتاب می کردیم می دیدیم وقت کم می آید برای همه کارهایی که صفورا کرد و ما تازه کمی اش را خبر داشتیم .
روز تشییع جنازه چنان جمعیتی آمده بودند که فکر می کردی عالمی بزرگ رحلت کرده .
از شاگردهایش توی مناطق بالای شهر تا بچه های پایین شهر و بچه های روستا که برای تبلیغ هفته ای یک روز می رفت سراغشان ، تا بچه های سرطانی فلان جا و اساتید فلان جا و حتی کسانی که توی محله و کوچه و خیابان با هم آشنا شده بودند و صفورا آن قدر در زندگی شان تاثیر گذاشته بود که متحول شده بودند و بچه های مجاز آباد و دانشگاه و حوزه و خیلی جاهای دیگر که توی آن حال و هوا حوصله ی دقت کردن به این که کی هستند و از کجا با صفورا آشنا شده اند را نداشتیم ، همه و همه آمده بودند.
و ما آن وسط فقط صفورا را می دیدیم که در دل هر کدامشان خانه کرده و هر کدام را به یک خط و ربط مخصوص به خودش با خدا پیوند زده .
صفورا درد دین داشت و خدا همراهش بود ، برای همین موفق بود . برای همین وقت کم نمی آورد که خدا به وقتش برکت داده بود ، شاید از اثر نماز شب هایش و شاید از دعای پدر و مادری که همیشه راضی بودند از همچو فرزندی …
صفورا رفت ولی راهش نرفته است . بعد از صفورا همه با هم عهد کردیم نگذاریم راهش بی رهرو بماند ولی از ما تا صفورا فاصله زیاد است . به قدر همه ی کاهلی کردن ها و همه ی خود را کوچه عمر چپ زدن هایی که درد را نبینیم و بگذریم . باید خیلی تلاش کنیم .
صفورا نرفته بلکه صفورا همیشه هست ، که راهش همیشه هست .